دیدی که مرا هیچکسی یاد نکرد؟
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
1. شبکههای اجتماعی تو همه روزهای سال این توهم رو برات به وجود میارن که دوست های زیادی داری اما واقعیت مثل این وبلاگه که شاید بدخط نوشتمش نمیخوننش.
2. هیچوقت از یادم نمیره اون سال که چند روز بعد از تولدم رفتیم کافه فکر میکردم قراره سوپرایزم کنن اما حتی کادو هم ندادن اون سال بهم و سال های بعدش تبریک هم نگفتن.
3. هرسال غمم بیشتر هم میشه. تا حالا برای هیچکدومشون کم نذاشتم ولی انگار اصلا براشون وجود خارجی ندارم.
میتوان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان، ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ، بر قالی
در خطی موهوم، بر دیوار
نمیدونم چرا برای چی از آدما دوری میکنم یا یه فرکانس منفی دارم که اونا ازم دوری میکنن نمیفهمم نمیفهمم
از تو که دوستت داشتم و هرچی نزدیک تر شدم ذهنم رو خراب تر کردی
تا اونایی که دور بودن و هستن و هرروز دیوانه تر میشن
تا رفیقایی که نمیخوام دیگه نزدیکشون باشم که رفاقتمون خرابتر نشه
تا خانواده ای که نمیسازم باهاشون
یه دژ کشیدم دور خودم و کسی رو راه نمیدم داخلش
خدا آخر و عاقبتم رو بخیر کنه فقط
اگر تنهاترین تنها شوم باز هم خدا هست
من صادقانه روز تولدم بغض میکنم
وقتی تو این چنین کودکانه شاد و سرخوشی
وقتی پر از عطر زندگی و شوق رویشی
از هر چه کادو و تبریک و کیک متنفرم
همیشه تو عمرم فکر میکردم که دوتا رفیق درست و حسابی دارم
اما همونا تولدم رو یادشون نیست
خانواده هم که هیچ
بقیه هم مهم نیستن
هیچوقت انقدر تنها نبودم
ممکنه نشونه ی بزرگ شدن باشه ممکنه . باید به تنهایی عادت کنم
خلاصه که خوابیدن الان علاج درده
خسته ام!
دقیقا 126 روزه که جز آخر هفته ها و تعطیلات رسمی هیچ تعطیلاتی نداشتم! تازه همون ها هم بی دغدغه نبوده. دانشگاه، کار و کلاس هایی که این چند ماهه می رفتم چیزی از من باقی نذاشته جز یه تن خسته و یه ذهن پرمشغله که فقط میخواد رها بشه به هر قیمتی!
امشب هم شب آخرین امتحانمه و تقریبا چیزی بلد نیستم و البته از اونجایی که مرد شب های امتحانم!!! میخوام بازم تا صبح بیدار بمونم و تمومش کنم .لاااقل آخری رو با موفقیت تموم کنم و از انتظار معشوق سخت تره انتظار اومدن نمره هارو کشیدن!
خلاصه که از دوشنبه تعطیلات طبق معمول بادغدغه ی من شروع میشه و تا اول اسفند نمیخوام این تعطیلات رو بهم بزنم به هیچ قیمتی!
و من الله توفیق!
آدم یه جاهایی میبرّه دیگه.نمیخواد ادامه بده. دوست داشتم میشد که اینطور بشه ینی ببرّم اما نمیتونم! هروقت یه این فکر میکنم که بخوام ببرّم و همه چیز رو کنار بذارم و از همه چیز دست بکشم، پدر و مادرم میان تو ذهنم .به این فکر میکنم که چقدر امید دارن به من. من دیگه نباید ناامیدشون کنم. سخته امید کسی باشی سخته. اگه من زندهام به خاطر این دوتاست.چون امید آخرشونم. وگرنه تا الان هزار بار خودمو از بین میبردم
ذکر این روزام شده " وسیع باش و تنها و سربهزیر و سخت"
درباره این سایت